عین خوره به جانش افتاده بود. گلهای گلدان کنار پنجره را، باد، پرپر کرده بود اما ماهها بود که گلدان پر از آب راکد همانجا مانده بود؛ دستنخورده. برایش هم مهم نیست. چترش را از کنار مبل برمیدارد و آن را باز میکند. آن را بالای سرش نگه میدارد، میخواهد خیال کند هنوز بارانی هست که روی سرش ببارد، مثل همان شب. ترجیح میدهد همینجا، توی خانه و روی همین مبل بنشیند و گذشتهاش را مرور کند، مثل یک فیلم دوساعته ی محبوب آن را بارها از ابتدا تماشا کند، قبل از اینکه دیگر هیچ چیز یادش نمانده باشد. از همان شب شروع شد، زیر همین چتر و آن باران بیسابقه، همان لحظه ای که چشم دوخت به او، به رفتن و دور شدناش، و قلبش یک تپش جا ماند؛ دکترها گفتند ایست قلبی. از همان لحظه، فراموش کردن را آغاز کرد، از یاد بردنی آرام و پیوسته. در خاطرات گذشته فرو رفته که صدای زنگ در را میشنود. خشم، چون خون در رگهایش به جریان میافتد. که بود و چهکار دارد که جرئت کرده است مزاحمِ تماشای مهمترین سکانس خاطراتش شود؟ با اینکه هر روز، هزاران بار به تماشای همان سکانس تکراری مینشیند؛ همچنان توجیهی ندارد کسی. با خشم فرونخوردهاش، و بی اینکه چترش را از بالای سرش پایین بیاورد، غرولندکنان به سوی در میرود و تلاش میکند دوباره رشتهی افکار و خاطراتش را از همانجایی که پاره شده است، بدوزد. در را با عصبانیت باز میکند و درجا خشکاش میزند. زنی به سن و سال خودش، چهل-پنجاه ساله پشت در ایستاده. موهای خیساش روی صورتش ریخته و از بارانی قهوهایش و چتری که بالای سرش نگاه داشته آب میچکد. چترهایشان، لنگه ی یکدیگرند؛ تنها دو چتر ماهاگونی با لبه دوزی مخمل بژ در کل بریتانیا. باران، بی وقفه میبارد؛ مثل همان باران بی سابقه. دیگر لازم نیست برای بهیاد آوردن خاطرات تکه و پاره اش تلاش کند. پرت میشود به قلب حادثه.
درباره این سایت